این روزها...
درخت خشکیده ای شده ام که هرکسی میخواهد مرا زغال خاطراتش کند...
اما مطمئن باش...
من هنوز آنقدر محکم هستم که به این بادها نلرزم...
تا وقتی که اینبار...
آتش تو در درون من زبانه کشد...
و تو خاکستر خاطراتم را به باد فراموشی بسپاری...
کنارم که باشی...
زمان آنقدر آرام میگذرد
که گاهی به گذر آن شک میکنم...
اما حالا...
بی تو...
آری چقدر زود پیر میشوم...
حال من این روزا...
بدجور خنده داره!!
من و اون حس وحال عجیبم همه رو به خنده می اندازیم
شدیم دلقک خیمه شب بازی های تو...
اشکالی ندارد...
من دیگه عادت کردم که با اشک های بی اندازه ام...و خنده های تو ...
بسازم...
اشکالی ندارد...