احساسم... احساس عروسکیست...
که با بزرگـــ شدنت...
دور انداخته شد...
دیگر برنگرد...
نمیخواهم ببینی این « من» را ...
که چقدر شکست تا یک انسان حقیقی باشد...
هرکلمه که بیشتر از تو می شنوم ...
می فهمم... که چقدر از من دوری...
می دانی...
تمام وجودم فرو می ریزد...
بگذار...
برای همیشه... نادان... بمانم...
میدانم...
اسمم را فراموش کرده ای...
... باهراسمی که میخواهی صدایم کن...
فقط همین که بدانم دلیل صحبت هایت... وجود من است برایم کافی ست...
اگر گاهی درکنارت بی بهانه گریه میکنم...
اگر آنقدر خسته کننده شده ام که تحملم برایت سخت است...
به دل نگیر...!
بگذار به حساب دلتنگی من...!
دلتنگی روزهایی که دلت با من بود...
...!!!...گاهی با هم بودن... آنقدر هاهم خوب نیست...!
بیا بنشین
اینجا...
... کنار دفتر تنهایی من...
این بار...
باتو...
فصلی جدید را ورق خواهد زد...
در دلم جای کسی خالی ست... که یک روزهایی...
تنها یک نگاهش کافی بود...
که مرا تا مرز دیوانگی ببرد...
بردار نقابت را...
دخترک...
رو راست باش...
تو پیر تر از آنی که در لبخندت تظاهر میکنی...
بگذار ...
منجی قصه هایت باشم...
آن که تو را ...
از دام تنهایی می رهاند...
تمام بدبختی هایم درست از زمانی شروع شد که...
عشق را در قلب مردگانی جستم
که ظاهری زیبا داشتند...
دلم میخواهد...
پرنده ای باشم در آسمان خیال شاعری...
که اوج بگیرد با پرواز من...
و شاعرانه از من بسراید...
نه انسانی که پرندگان با دیدنش پر می کشند...
آه... گاهی انسان بودن خسته ام میکند...
یاد تو اعتیاد آور است...
برای فراموش کردنش باید از خویشتن گذشت...
... آه... تمام وجودم درد میکند...
دلم آن روز را میخواهد...
که تو باشی...
در کنار من...
وباهم بی بهانه بخندیم...
به یاد روزهای کودکی
تا قبل از آن که خندیدن برایم آرزو شود...
همیشه آرزو داشتم وقتی غریبانه هایم تبدیل به سه نقطه ها می شدند...
آرام دستانم را بگیری و بگویی...:آرام باش خودم با همه ی تنهائیات می جنگم...
اما حیف...که هر وقت غرق در دنیای سه نقطه هایم بودم تو فرصتی پیدا میکردی تا مرا...
با تمام تنهایی هایم ...تنها بگذاری...!
...آمار سه نقطه هایم این روز ها زیاد شده است!
همان هایی که در پسشان جیزهایی هستند که تو همیشه دوست داشتی بشنوی...
و من همیشه از گفتنشان عاجز بودم...!
همان هایی که به من اجازه می دهند...
تو را در تک تک کلماتم و زره زره های زندگی ام بیاورم بدون آنکه حتی روحت هم خبردارشود...!!!
اما...حالا...چه فرقی می کند بودنشان وقتی که کسی نیست تا بودنش آنها را برایم معنا کند...
پروانه ی به گِل نشسته ام...
اسیردر ساحل بیکران چشمانت...
که طوفان نبودنت مرا به این روز در آورده است...
ومن منتظر دستان گرم تو ام تا مرا از این زندان برهاند...
اما..چه انتظار بیهوده ای...
میدانم... دستان تو مال دیگریست
و...
تنهایی... تنها... برای ...من...
نگرانم نباش...!
این روزها... در نبود تو...
هیج وقت تنها نمیمانم...
روزها دست در دست غم...
و...
شب ها در آغوش تنهایی...!!
این روزها...
درخت خشکیده ای شده ام که هرکسی میخواهد مرا زغال خاطراتش کند...
اما مطمئن باش...
من هنوز آنقدر محکم هستم که به این بادها نلرزم...
تا وقتی که اینبار...
آتش تو در درون من زبانه کشد...
و تو خاکستر خاطراتم را به باد فراموشی بسپاری...
کنارم که باشی...
زمان آنقدر آرام میگذرد
که گاهی به گذر آن شک میکنم...
اما حالا...
بی تو...
آری چقدر زود پیر میشوم...
حال من این روزا...
بدجور خنده داره!!
من و اون حس وحال عجیبم همه رو به خنده می اندازیم
شدیم دلقک خیمه شب بازی های تو...
اشکالی ندارد...
من دیگه عادت کردم که با اشک های بی اندازه ام...و خنده های تو ...
بسازم...
اشکالی ندارد...
بازی ناعادلانه ایست...
تو و اون...
من و غم و تنهایی...
این روزها خاطره ها دست از سرم بر نمیدارند!!!
مدام چشمانت را می بینم
چه در خواب چه در بیداری...
کاش این کابوس ها دست از سرم بر میداشتند ...
کابوس هایی که در آن چشمان تو را در چشمان دیگری می بینم....
چقدر وحشتناکه که هیچ کس دلش برای من تنگ نشده
هیچ کس نپرسید کجایی؟؟؟
حتی اونایی که خیلی دم از رفاقت می زنند!!!
یاد حرف همسایه افتادم که می گفت:
به سایه ها دل نبند...!
آدما این روزا خیلی عجیب شدن...!!!!
راحت میگذرند...
تا دروغ نگند روزشون شب نمیشه!!!
تا دل نشکنند دلشون آروم نمیگیره...
این روزا آدما بجای بازی های دوستانه با دل ها بازی میکنند...
چقدر سخته بین این آدما زندگی کنی و بازم مهربون باشی...
تو اوج سادگی به هیچکی دروغ نگی
با این که دلت رو میشکونند دل هیچکی رو نشکونی
و بد تر از همه این که عشقتو ازت بگیرند و با کمال سادگی بگی ...:
مبارکت باشه...
کاش میفهمیدی چه زجری میکشم وقتی پیشم نیستی...
میدونم... تو هیچ وقت منو نمیخواستی... هیچ وقت دوسم نداشتی
چشمان من خیس خیس است
عذاب میکشم ازدیدن حلقه ای که همچون طناب دار من است...
یه روز پدرم بهم گفت: هیچ وقت دل نبند...
منم گفتم: معلومه که نمیبندم!!!
من دروغ نگفتم هیچ وقت دروغ نمیگم...
من دل نبستم اون دلمو ازم دزدید...
حالا هم خیلی راحت میگه دیگه نمیتونم باهات باشم...
میدونم حالا عشق تازه ای پیدا کردی...
میدونم... میدونم...
کاش تو هم میدونستی چقدر دوست دارم
حتی بیشتر از اون غریبه...
اگه یه روز دوباره تونستم صدایت را بشنوم ...
فقط دلم میخواد ازت بپرسم که چی تو چشمای اون غریبه دیدی
که این جوری فریبشو خوردی...
تو دیگه اونی که من میشناختم نیستی
از اون همه با هم بودن فقط واسه من یه ناشناس مونده
کسی که راحت دلشو به یه غریبه میبازه...
آرزومه فقط یه بار یادی از ما کنی...
به عنوان یه دوست ، یه آشنا ، یه غریبه یا حتی یه مزاحم سریش!!!
شاید تو راحت بگذری اما من ...
من به هیچ وجه تا این حد بی وفا نمیشم که تو شدی...
من خاطره هایم را فراموش نمیکنم ...
هیچ وقت...
اشک هایم بارانیست که بام خاطراتم را خیس میکند... ...همچون جاده ای تنهای تنهایم... هرکس که میآید رهگذر است...بالاخره روزی میرود... خسته ام از این همه تنهایی...
این روز ها تنها آرزویم این است که یه روزی... یه جایی...
فقط برای لحظه ای... به یادم بیفتی...
و آرام با خودت بگویی ...: یادش بخیر...
آنقدر برایم عزیزی که حاضرم هرکاری کنم
تا خنده ات را ببینم...
حتی اگر بهانه ی خنده هایت گریه های من باشد...
I love you
مگر نگفتی که نبود من پایان زندگیته؟
یا این هم مانند حرف های دیگرت دروغ بود؟
میدانم... میدانم
ما مال هم نبودیم
یا حد اقل بعد از زمانی که اون غریبه تموم زندگیت شد...
ای غریبه خوش به حالت !
من حسرت نمیخورم که کاش جای تو بودم
تو در برابر من هیچی نداری!!!
من یه قلب پاک دارم که جز عشق خدا هیچی توش نیست...
نه مثل تو که هم قلبتو هم همه وجودتو اون گرفته...
دستانت را همچون شاخه های درختی به سویم دراز میکنی
زمانی که من بال پرواز میگشایم
دگر دیر است...
باید آن هنگام که برای ساختن لانه ای از عشق... تنها لانه ای
به سویت پناه می آوردم آن ها را می گشودی
نه حالا ... که قصد پناه به جای دیگری را دارم...
بال میگشایم و پرواز می کنم
من فرار خواهم کرد از عشق های دروغین...
عشق هایی که در قلب مرده ی انسان ها ست
قلب هایی که هیچ جایی برای خدا ندارند...
ادعای دانستن نمی کنم
چون هرچقدر هم که بدانم
همیشه در برابر آنچه در چشمان توست کم میآورم...
همیشه ناتوانم...
همانگونه که تو ناتوانی...
در برابر اندکی وفا...
هرگاه به یاد ناتوانی ات می افتم
گونه هایم خیس میشوند
من عاشقم ... عاشق عاشق
همانگونه که تو میخواستی...
فقط یک بار ، یک بار دیگر برگرد
دستانم را بگیر، ای عشق من
لبهای من فقط با دیدن چشمانت به لبخند باز می شوند...