.... فریادی از عمق سکوت...

 

 

 

احساسم... احساس عروسکیست...

که با بزرگـــ  شدنت...

دور انداخته شد...

دیگر برنگرد...

نمیخواهم ببینی این « من» را ...

که چقدر شکست تا یک انسان حقیقی باشد...

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ تاريخ جمعه 15 آذر 1392 ساعت 16:50 نويسنده ملودی |

 

 

هرکلمه که بیشتر از تو می شنوم ...

می فهمم... که چقدر از من دوری...

می دانی...

تمام وجودم فرو می ریزد...

بگذار...

برای همیشه... نادان... بمانم...

+ تاريخ شنبه 30 شهريور 1392 ساعت 23:34 نويسنده ملودی |

 

 

میدانم...

اسمم را فراموش کرده ای...

... باهراسمی که میخواهی صدایم کن...

فقط همین که بدانم دلیل صحبت هایت... وجود من است برایم کافی ست...

+ تاريخ شنبه 30 شهريور 1392 ساعت 23:31 نويسنده ملودی |

 

 

 

اگر گاهی درکنارت بی بهانه گریه میکنم...

اگر آنقدر خسته کننده شده ام که تحملم برایت سخت است...

به دل نگیر...!

بگذار به حساب دلتنگی من...!

دلتنگی روزهایی که دلت با من بود...

...!!!...گاهی با هم بودن...  آنقدر هاهم خوب نیست...!

+ تاريخ شنبه 30 شهريور 1392 ساعت 23:30 نويسنده ملودی |

 

 

بیا بنشین

 اینجا...

... کنار دفتر تنهایی من...

این بار...

باتو...

فصلی جدید را ورق خواهد زد...

 

+ تاريخ شنبه 30 شهريور 1392 ساعت 23:28 نويسنده ملودی |

 

 

در دلم جای کسی خالی ست... که یک روزهایی...

تنها یک نگاهش کافی بود...

که مرا تا مرز دیوانگی ببرد...

 

دلنوشته های یه دختر بهاری

+ تاريخ شنبه 30 شهريور 1392 ساعت 23:25 نويسنده ملودی |

 

بردار نقابت را...

دخترک...

رو راست باش...

تو پیر تر از آنی که در لبخندت تظاهر میکنی...

+ تاريخ شنبه 30 شهريور 1392 ساعت 23:23 نويسنده ملودی |

 

بگذار ...

منجی قصه هایت باشم...

آن که تو را ...


از دام تنهایی می رهاند...

دلنوشته های یه دختر بهاری

+ تاريخ شنبه 30 شهريور 1392 ساعت 23:22 نويسنده ملودی |

 

 

تمام بدبختی هایم درست از زمانی شروع شد که...

عشق را در قلب مردگانی جستم

که ظاهری زیبا داشتند...

 

دلنوشته های یه دختر بهاری

+ تاريخ شنبه 30 شهريور 1392 ساعت 23:21 نويسنده ملودی |

 

دلم میخواهد...

پرنده ای باشم در آسمان خیال شاعری...

که اوج بگیرد با پرواز من...

و شاعرانه از من بسراید...

نه انسانی که پرندگان با دیدنش پر می کشند...

آه... گاهی انسان بودن خسته ام میکند...

 

دلنوشته های یه دختر بهاری

+ تاريخ شنبه 30 شهريور 1392 ساعت 23:20 نويسنده ملودی |

 

 

یاد تو اعتیاد آور است...

برای فراموش کردنش باید از خویشتن گذشت...

... آه...  تمام وجودم  درد   میکند...

+ تاريخ شنبه 30 شهريور 1392 ساعت 23:18 نويسنده ملودی |

 

دلم آن روز را میخواهد...

که تو باشی...

در کنار من...

وباهم بی بهانه بخندیم...

به یاد روزهای کودکی

تا قبل از آن که خندیدن برایم آرزو شود...

+ تاريخ شنبه 30 شهريور 1392 ساعت 23:13 نويسنده ملودی |

 

تنهایم بگذارید...
با تنها رفیقم تنهایی...
رفاقت ما حسادت هر کسی را بر می انگیزد...

+ تاريخ شنبه 30 شهريور 1392 ساعت 23:11 نويسنده ملودی |

 

همیشه آرزو داشتم وقتی غریبانه هایم تبدیل به سه نقطه ها می شدند...

آرام دستانم را بگیری و بگویی...:آرام باش خودم با همه ی تنهائیات می جنگم...

اما حیف...که هر وقت غرق در دنیای سه نقطه هایم بودم تو فرصتی پیدا میکردی تا مرا...

با تمام تنهایی هایم ...تنها بگذاری...!

+ تاريخ شنبه 30 شهريور 1392 ساعت 23:8 نويسنده ملودی |

...آمار سه نقطه هایم این روز ها زیاد شده است!

همان هایی که در پسشان جیزهایی هستند که تو همیشه دوست داشتی بشنوی...

و من همیشه از گفتنشان عاجز بودم...!

همان هایی که به من اجازه می دهند...

 تو را در تک تک کلماتم و زره زره های زندگی ام بیاورم بدون آنکه حتی روحت هم خبردارشود...!!!

اما...حالا...چه فرقی می کند بودنشان وقتی که کسی نیست تا بودنش آنها را برایم معنا کند...

+ تاريخ شنبه 30 شهريور 1392 ساعت 23:6 نويسنده ملودی |

 

پروانه ی به گِل نشسته ام...

اسیردر ساحل بیکران چشمانت...

که طوفان نبودنت مرا به این روز در آورده است...

ومن منتظر دستان گرم تو ام تا مرا از این زندان برهاند...

اما..چه انتظار بیهوده ای...

میدانم... دستان تو مال دیگریست

و...

تنهایی... تنها... برای ...من...

+ تاريخ شنبه 30 شهريور 1392 ساعت 23:3 نويسنده ملودی |

 

 

نگرانم نباش...!

این روزها... در نبود تو...

هیج وقت تنها نمیمانم...

روزها دست در دست غم...

و...

شب ها در آغوش تنهایی...!!

+ تاريخ شنبه 30 شهريور 1392 ساعت 23:58 نويسنده ملودی |

 

 

این روزها...

درخت خشکیده ای شده ام که هرکسی میخواهد مرا زغال خاطراتش کند...

اما مطمئن باش...

من هنوز آنقدر محکم هستم که به این بادها نلرزم...

تا وقتی که اینبار...

آتش تو در درون من زبانه کشد...

و تو خاکستر خاطراتم را به باد فراموشی بسپاری...

+ تاريخ دو شنبه 27 خرداد 1392 ساعت 9:45 نويسنده ملودی |

 

 

کنارم که باشی...

زمان آنقدر آرام میگذرد

که گاهی به گذر آن شک میکنم...

اما حالا...

بی تو...

آری چقدر زود پیر میشوم...

+ تاريخ دو شنبه 27 خرداد 1392 ساعت 9:44 نويسنده ملودی |

 

 

حال من این روزا...

بدجور خنده داره!!

من و اون حس وحال عجیبم همه رو به خنده می اندازیم

شدیم دلقک خیمه شب بازی های تو...

اشکالی ندارد...

من دیگه عادت کردم  که با اشک های بی اندازه ام...و خنده های تو ...

بسازم...

اشکالی ندارد...

 

+ تاريخ دو شنبه 27 خرداد 1392 ساعت 9:40 نويسنده ملودی |

 

 

بازی ناعادلانه ایست...

تو و اون...

من و غم و تنهایی...

 

+ تاريخ دو شنبه 27 خرداد 1392 ساعت 9:38 نويسنده ملودی |

 

 

For you…

اینبار برای تو...


ادامه مطلب
+ تاريخ پنج شنبه 1 فروردين 1387 ساعت 22:40 نويسنده ملودی |

 

 
 
این چه روزگاریست...
دوست داشتن ها فقط بهانه ایست که سایه ها همیشه دارند!
می آیند و میروند...
ای مترسک زندگی من...
به چه دل بسته ای که بهار نیز گذشتنی ست...

+ تاريخ جمعه 9 فروردين 1392 ساعت 21:20 نويسنده ملودی |

 

 

این روزها خاطره ها دست از سرم بر نمیدارند!!!

مدام چشمانت را می بینم

چه در خواب چه در بیداری...

کاش این کابوس ها دست از سرم بر میداشتند ...

کابوس هایی که در آن چشمان تو را در چشمان دیگری می بینم....

+ تاريخ دو شنبه 14 اسفند 1391 ساعت 18:14 نويسنده ملودی |

 

 

چقدر وحشتناکه که هیچ کس دلش برای من تنگ نشده

هیچ کس نپرسید کجایی؟؟؟

حتی اونایی که خیلی دم از رفاقت می زنند!!!

یاد حرف همسایه افتادم که می گفت:

به سایه ها دل نبند...!

+ تاريخ دو شنبه 14 اسفند 1391 ساعت 18:13 نويسنده ملودی |

 

 

آدما این روزا خیلی عجیب شدن...!!!!

راحت میگذرند...

تا دروغ نگند روزشون شب نمیشه!!!

تا دل نشکنند دلشون آروم نمیگیره...

این روزا آدما بجای بازی های دوستانه با دل ها بازی میکنند...

چقدر سخته بین این آدما زندگی کنی  و بازم مهربون باشی...

تو اوج سادگی به هیچکی دروغ نگی

با این که دلت رو میشکونند دل هیچکی رو نشکونی

و بد تر از همه این که عشقتو ازت بگیرند و با کمال سادگی بگی ...:

مبارکت باشه...

+ تاريخ دو شنبه 14 اسفند 1391 ساعت 18:11 نويسنده ملودی |

 

 

کاش میفهمیدی چه زجری میکشم وقتی پیشم نیستی...

میدونم... تو هیچ وقت منو نمیخواستی... هیچ وقت دوسم نداشتی

چشمان من خیس خیس است

عذاب میکشم ازدیدن حلقه ای که  همچون طناب دار من است...

+ تاريخ دو شنبه 14 اسفند 1391 ساعت 17:49 نويسنده ملودی |

 

 

یه روز پدرم بهم گفت: هیچ وقت دل نبند...

منم گفتم: معلومه که نمیبندم!!!

من دروغ نگفتم هیچ وقت دروغ نمیگم...

من دل نبستم اون دلمو ازم دزدید...

حالا هم خیلی راحت میگه دیگه نمیتونم باهات باشم...

میدونم حالا عشق تازه ای پیدا کردی...

میدونم... میدونم...

کاش تو هم میدونستی چقدر دوست دارم

حتی بیشتر از اون غریبه...

 

+ تاريخ دو شنبه 14 اسفند 1391 ساعت 17:40 نويسنده ملودی |

 

 

اگه یه روز دوباره تونستم صدایت را بشنوم ...

فقط دلم میخواد ازت بپرسم که چی تو چشمای اون غریبه دیدی

که این جوری فریبشو خوردی...

تو دیگه اونی که من میشناختم نیستی

از اون همه با هم بودن فقط واسه من یه ناشناس مونده

کسی که راحت دلشو به یه غریبه میبازه...

 

+ تاريخ دو شنبه 14 اسفند 1391 ساعت 17:32 نويسنده ملودی |

 

 

آرزومه فقط یه بار یادی از ما کنی...

به عنوان یه دوست ، یه آشنا ، یه غریبه یا حتی یه مزاحم سریش!!!

شاید تو راحت بگذری اما من ...

 من به هیچ وجه تا این حد بی وفا نمیشم که تو شدی...

من خاطره هایم را فراموش نمیکنم ...

هیچ وقت...

+ تاريخ دو شنبه 14 اسفند 1391 ساعت 17:28 نويسنده ملودی |

 

 

اشک هایم بارانیست که  بام خاطراتم را خیس میکند...

...همچون جاده ای تنهای تنهایم...

هرکس که میآید رهگذر است...بالاخره روزی میرود...

خسته ام از این همه تنهایی...

 

 

+ تاريخ دو شنبه 14 اسفند 1391 ساعت 17:25 نويسنده ملودی |

 

 

این روز ها تنها آرزویم این است که یه روزی... یه جایی...

فقط برای لحظه ای... به یادم بیفتی...

و آرام با خودت بگویی ...: یادش بخیر...

 

 

+ تاريخ دو شنبه 14 اسفند 1391 ساعت 17:23 نويسنده ملودی |

 

 

 

آنقدر برایم عزیزی که حاضرم هرکاری کنم

تا خنده ات را ببینم...

حتی اگر بهانه ی خنده هایت گریه های من باشد...

 

I love you

+ تاريخ دو شنبه 14 اسفند 1391 ساعت 17:21 نويسنده ملودی |

 

 

مگر نگفتی که نبود من پایان زندگیته؟

یا این هم مانند حرف های دیگرت دروغ بود؟

میدانم... میدانم

 ما مال هم نبودیم

یا حد اقل بعد از زمانی که اون غریبه تموم زندگیت شد...

ای غریبه خوش به حالت !

من حسرت نمیخورم که کاش جای تو بودم

تو در برابر من هیچی نداری!!!

من یه قلب پاک دارم که جز عشق خدا هیچی توش نیست...

نه مثل تو که هم قلبتو هم همه وجودتو اون گرفته...

 

 

+ تاريخ دو شنبه 14 اسفند 1391 ساعت 17:19 نويسنده ملودی |

 

 

 دستانت را همچون شاخه های درختی به سویم دراز میکنی

زمانی که من بال پرواز میگشایم

دگر دیر است...

باید آن هنگام که برای ساختن لانه ای از عشق... تنها لانه ای

به سویت پناه می آوردم آن ها را می گشودی

نه حالا ... که  قصد پناه به جای دیگری را دارم...

 

بال میگشایم و پرواز می کنم

من فرار خواهم کرد از عشق های دروغین...

عشق هایی که در قلب مرده ی انسان ها ست

قلب هایی که هیچ جایی برای خدا ندارند...

 

+ تاريخ دو شنبه 14 اسفند 1391 ساعت 17:17 نويسنده ملودی |

 

 

 

ادعای دانستن نمی کنم

چون هرچقدر هم که بدانم

همیشه در برابر آنچه در چشمان توست کم میآورم...

 

+ تاريخ دو شنبه 14 اسفند 1391 ساعت 17:15 نويسنده ملودی |

 

 

همیشه ناتوانم...

همانگونه که تو ناتوانی...

در برابر اندکی وفا...

هرگاه به یاد ناتوانی ات می افتم

گونه هایم خیس میشوند

من عاشقم ... عاشق عاشق

همانگونه که تو میخواستی...

 

+ تاريخ دو شنبه 14 اسفند 1391 ساعت 17:11 نويسنده ملودی |

 

 

 

و... تنها لحظه ای امیدوارم لحظه ای که در رویا... در چشمانت اندکی عشق میبینم...
                           روزگارم را با ندیدنت سر میکنم
                          آخز تا کی جدایی؟...
                         کاش فقط برای لحظه ای که می اندیشی
                          گوشه ای از خاطرت را به من تعلق دهی
                         تا در خاطرت، در خاطرم باز کنار هم باشیم...
 

+ تاريخ شنبه 28 بهمن 1391 ساعت 18:6 نويسنده ملودی |

 

 

 

فقط یک بار ، یک بار دیگر برگرد

دستانم را بگیر، ای عشق من

لبهای من فقط با دیدن چشمانت به لبخند باز می شوند...

+ تاريخ شنبه 7 بهمن 1391 ساعت 18:13 نويسنده ملودی |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد