این روزها خاطره ها دست از سرم بر نمیدارند!!!
مدام چشمانت را می بینم
چه در خواب چه در بیداری...
کاش این کابوس ها دست از سرم بر میداشتند ...
کابوس هایی که در آن چشمان تو را در چشمان دیگری می بینم....
چقدر وحشتناکه که هیچ کس دلش برای من تنگ نشده
هیچ کس نپرسید کجایی؟؟؟
حتی اونایی که خیلی دم از رفاقت می زنند!!!
یاد حرف همسایه افتادم که می گفت:
به سایه ها دل نبند...!
آدما این روزا خیلی عجیب شدن...!!!!
راحت میگذرند...
تا دروغ نگند روزشون شب نمیشه!!!
تا دل نشکنند دلشون آروم نمیگیره...
این روزا آدما بجای بازی های دوستانه با دل ها بازی میکنند...
چقدر سخته بین این آدما زندگی کنی و بازم مهربون باشی...
تو اوج سادگی به هیچکی دروغ نگی
با این که دلت رو میشکونند دل هیچکی رو نشکونی
و بد تر از همه این که عشقتو ازت بگیرند و با کمال سادگی بگی ...:
مبارکت باشه...
کاش میفهمیدی چه زجری میکشم وقتی پیشم نیستی...
میدونم... تو هیچ وقت منو نمیخواستی... هیچ وقت دوسم نداشتی
چشمان من خیس خیس است
عذاب میکشم ازدیدن حلقه ای که همچون طناب دار من است...
یه روز پدرم بهم گفت: هیچ وقت دل نبند...
منم گفتم: معلومه که نمیبندم!!!
من دروغ نگفتم هیچ وقت دروغ نمیگم...
من دل نبستم اون دلمو ازم دزدید...
حالا هم خیلی راحت میگه دیگه نمیتونم باهات باشم...
میدونم حالا عشق تازه ای پیدا کردی...
میدونم... میدونم...
کاش تو هم میدونستی چقدر دوست دارم
حتی بیشتر از اون غریبه...
اگه یه روز دوباره تونستم صدایت را بشنوم ...
فقط دلم میخواد ازت بپرسم که چی تو چشمای اون غریبه دیدی
که این جوری فریبشو خوردی...
تو دیگه اونی که من میشناختم نیستی
از اون همه با هم بودن فقط واسه من یه ناشناس مونده
کسی که راحت دلشو به یه غریبه میبازه...
آرزومه فقط یه بار یادی از ما کنی...
به عنوان یه دوست ، یه آشنا ، یه غریبه یا حتی یه مزاحم سریش!!!
شاید تو راحت بگذری اما من ...
من به هیچ وجه تا این حد بی وفا نمیشم که تو شدی...
من خاطره هایم را فراموش نمیکنم ...
هیچ وقت...
اشک هایم بارانیست که بام خاطراتم را خیس میکند... ...همچون جاده ای تنهای تنهایم... هرکس که میآید رهگذر است...بالاخره روزی میرود... خسته ام از این همه تنهایی...
این روز ها تنها آرزویم این است که یه روزی... یه جایی...
فقط برای لحظه ای... به یادم بیفتی...
و آرام با خودت بگویی ...: یادش بخیر...
آنقدر برایم عزیزی که حاضرم هرکاری کنم
تا خنده ات را ببینم...
حتی اگر بهانه ی خنده هایت گریه های من باشد...
I love you
مگر نگفتی که نبود من پایان زندگیته؟
یا این هم مانند حرف های دیگرت دروغ بود؟
میدانم... میدانم
ما مال هم نبودیم
یا حد اقل بعد از زمانی که اون غریبه تموم زندگیت شد...
ای غریبه خوش به حالت !
من حسرت نمیخورم که کاش جای تو بودم
تو در برابر من هیچی نداری!!!
من یه قلب پاک دارم که جز عشق خدا هیچی توش نیست...
نه مثل تو که هم قلبتو هم همه وجودتو اون گرفته...
دستانت را همچون شاخه های درختی به سویم دراز میکنی
زمانی که من بال پرواز میگشایم
دگر دیر است...
باید آن هنگام که برای ساختن لانه ای از عشق... تنها لانه ای
به سویت پناه می آوردم آن ها را می گشودی
نه حالا ... که قصد پناه به جای دیگری را دارم...
بال میگشایم و پرواز می کنم
من فرار خواهم کرد از عشق های دروغین...
عشق هایی که در قلب مرده ی انسان ها ست
قلب هایی که هیچ جایی برای خدا ندارند...
ادعای دانستن نمی کنم
چون هرچقدر هم که بدانم
همیشه در برابر آنچه در چشمان توست کم میآورم...
همیشه ناتوانم...
همانگونه که تو ناتوانی...
در برابر اندکی وفا...
هرگاه به یاد ناتوانی ات می افتم
گونه هایم خیس میشوند
من عاشقم ... عاشق عاشق
همانگونه که تو میخواستی...