احساسم... احساس عروسکیست...
که با بزرگـــ شدنت...
دور انداخته شد...
دیگر برنگرد...
نمیخواهم ببینی این « من» را ...
که چقدر شکست تا یک انسان حقیقی باشد...
نگرانم نباش...!
این روزها... در نبود تو...
هیج وقت تنها نمیمانم...
روزها دست در دست غم...
و...
شب ها در آغوش تنهایی...!!
هرکلمه که بیشتر از تو می شنوم ...
می فهمم... که چقدر از من دوری...
می دانی...
تمام وجودم فرو می ریزد...
بگذار...
برای همیشه... نادان... بمانم...
میدانم...
اسمم را فراموش کرده ای...
... باهراسمی که میخواهی صدایم کن...
فقط همین که بدانم دلیل صحبت هایت... وجود من است برایم کافی ست...
اگر گاهی درکنارت بی بهانه گریه میکنم...
اگر آنقدر خسته کننده شده ام که تحملم برایت سخت است...
به دل نگیر...!
بگذار به حساب دلتنگی من...!
دلتنگی روزهایی که دلت با من بود...
...!!!...گاهی با هم بودن... آنقدر هاهم خوب نیست...!
بیا بنشین
اینجا...
... کنار دفتر تنهایی من...
این بار...
باتو...
فصلی جدید را ورق خواهد زد...
در دلم جای کسی خالی ست... که یک روزهایی...
تنها یک نگاهش کافی بود...
که مرا تا مرز دیوانگی ببرد...
بردار نقابت را...
دخترک...
رو راست باش...
تو پیر تر از آنی که در لبخندت تظاهر میکنی...
بگذار ...
منجی قصه هایت باشم...
آن که تو را ...
از دام تنهایی می رهاند...
تمام بدبختی هایم درست از زمانی شروع شد که...
عشق را در قلب مردگانی جستم
که ظاهری زیبا داشتند...
دلم میخواهد...
پرنده ای باشم در آسمان خیال شاعری...
که اوج بگیرد با پرواز من...
و شاعرانه از من بسراید...
نه انسانی که پرندگان با دیدنش پر می کشند...
آه... گاهی انسان بودن خسته ام میکند...
یاد تو اعتیاد آور است...
برای فراموش کردنش باید از خویشتن گذشت...
... آه... تمام وجودم درد میکند...
دلم آن روز را میخواهد...
که تو باشی...
در کنار من...
وباهم بی بهانه بخندیم...
به یاد روزهای کودکی
تا قبل از آن که خندیدن برایم آرزو شود...
همیشه آرزو داشتم وقتی غریبانه هایم تبدیل به سه نقطه ها می شدند...
آرام دستانم را بگیری و بگویی...:آرام باش خودم با همه ی تنهائیات می جنگم...
اما حیف...که هر وقت غرق در دنیای سه نقطه هایم بودم تو فرصتی پیدا میکردی تا مرا...
با تمام تنهایی هایم ...تنها بگذاری...!
...آمار سه نقطه هایم این روز ها زیاد شده است!
همان هایی که در پسشان جیزهایی هستند که تو همیشه دوست داشتی بشنوی...
و من همیشه از گفتنشان عاجز بودم...!
همان هایی که به من اجازه می دهند...
تو را در تک تک کلماتم و زره زره های زندگی ام بیاورم بدون آنکه حتی روحت هم خبردارشود...!!!
اما...حالا...چه فرقی می کند بودنشان وقتی که کسی نیست تا بودنش آنها را برایم معنا کند...
پروانه ی به گِل نشسته ام...
اسیردر ساحل بیکران چشمانت...
که طوفان نبودنت مرا به این روز در آورده است...
ومن منتظر دستان گرم تو ام تا مرا از این زندان برهاند...
اما..چه انتظار بیهوده ای...
میدانم... دستان تو مال دیگریست
و...
تنهایی... تنها... برای ...من...
این روزها...
درخت خشکیده ای شده ام که هرکسی میخواهد مرا زغال خاطراتش کند...
اما مطمئن باش...
من هنوز آنقدر محکم هستم که به این بادها نلرزم...
تا وقتی که اینبار...
آتش تو در درون من زبانه کشد...
و تو خاکستر خاطراتم را به باد فراموشی بسپاری...
کنارم که باشی...
زمان آنقدر آرام میگذرد
که گاهی به گذر آن شک میکنم...
اما حالا...
بی تو...
آری چقدر زود پیر میشوم...
حال من این روزا...
بدجور خنده داره!!
من و اون حس وحال عجیبم همه رو به خنده می اندازیم
شدیم دلقک خیمه شب بازی های تو...
اشکالی ندارد...
من دیگه عادت کردم که با اشک های بی اندازه ام...و خنده های تو ...
بسازم...
اشکالی ندارد...